بدان که نفس آدمی را دو صفت ذاتی است و باقی صفات ذمیمه از این دو اصل تولد
میکنند و آن هوا و غضب است و آن دو خاصیت عناصر است که تا در نفس است هوا
میل بسفل است و این از خاصیت آب و خاک است و غضب را میل بعلوو ترفع است و
آن اثر هوا و آتش است و خمیر مایه دوزخ این دو صفت است و این دو صفت
بالضرورة در نفس باید باشد تا به هوا جلب منافع کند و به غضب دفع مضار.
اما
باید این دو را به حد اعتدال نگاهداشت و هر یک را به فرمان شرع باید
استعمال کرد و باید نگذاشت غالب شوند زیرا که آن صفت بهائم و سباع است.
اگر
هوا از حد اعتدال تجاوز کند شره حرص و امل و شهوت و خست و دنائت و بخل و
خیانت پدید آید و حد اعتدال هوا آن است که جلب منافع به قدر حاجت کند در
وقت احتیاج.
پس اگر میل به زائد از قدر حاجت کند حرص پیدا شود و اگر
پیشنهاد عمر کند امل ظاهر میشود و اگر میل به چیز رکیک کند دنائت و خست هم
رسد و اگر میل به چیز لذیذ کند شهوت پدید آید و اگر بنگاه داشتن در آورد
بخل بهم رسد و هکذا، و اگر صفت هوا مغلوب گردد غضب پیدا شود و دنائت حاصل
شود و اگر غضب از حد اعتدال تجاوز کند بدخوئی و تکبر و عداوت وحدت و تندی و
بی ثباتی و عجب و غرور و امثال آن حاصل شود.
و بعضی صفات ذمیمه از
ترکیب این دو صفت حاصل شود و اگر غضب مغلوب هوا بشود بیحمیتی و بیغیرتی و
کسالت و عجز و ذلت و نحو اینها پدید آید و چون این صفات بر نفس غالب شوند
طبع نفس مایل به فسق و فجور و نهب و فساد و غارت شوند و چون ملائکه به نظر
ملکی در قالب آدم نگریستند و ماده اصل ایشان را دیدند گفتند: «أتجعل فیها
من یفسد فیها و یسفک الدماء» و ندانستند.
که چون اکسیر شریعت بر این صفات طرح کنند همه صفات حمیده پدید آید لهذا فرمود «إنی أعلم ما لا تعلمون».
کیمیاگری
شرع نه آن است که این صفات را به کلی محو کند چه آن نقصان است برخی از
فلاسفه اینجا به غلط افتادند خواستند محو کنند نشد، نقصان پذیرفت و آن باعث
نقص مرتبه انسانیت شد.
خاصیت کیمیاگری شرع آن است که این دو صفت چون
اسب رام کند که هر جا خواهد براند و چون به تصرف اکسیر شرع این دو صفت به
اعتدال رسیدند که در خود این صفات تصرفی ننمایند إلا به شرع در نفس صفات
حمیده پدید آید و از مقام أمارگی به مقام مطمئنگی رسد، روح شریف قطع منازل
علوی و سفلی نموده به معارج اعلی علیین قدم نهد ومستحق خطاب «ارجعی الی
ربک» گردد.
و بالجمله نفس را در پرواز به عالم اعلی به دو شهپر هوا و
غضب احتیاج است و لیکن باید نفس مطمئنه شود و روی این دو صفت را بعلو کند
تا مطلوب حاصل شود، چون هوا رو به عالم علو نهد همه عشق و محبت گردد، و چون
غضب قصد علو کند همه غیرت و عزم و همت شود و نفس به عشق و محبت روی به
حضرت حق کند و به غضب در هیچ مقام توقف نکند و به هیچ چیز سر فرود نیاورد و
پیش از این در عالم ارواح این دو آلت را نداشت، چون ملائکه به مقام خویش
راضی بود و به مشاهده شمع جمال قانع «و ما منا إلا له مقام معلوم» و جبرئیل
میگفت «لو دنوت أنملة لا حترقت» و چون پدر روح به ما در عناصر جفت شد دو
فرزند هوا و غضب که اول جهول و دوم ظلوم است پدید آمدند قابل تجاوز از مقام
خود و به یاری این دو سرکش ظلوم وجهول صاحب غیرت و همت و محبت خود را
پروانه صفت بر شمع احدیت زدند و باک از احتراق نکردند.
چون تسویه قالب آدم بسر حد کمال رسید جناب مقدّس باری عزّ و جلّ چنانچه در
تخمیر طینت او دیگران را مجال تصرف نداد که «خمرت طینة آدم بیدی» در تعلق
روح به قالب نیز هیچ چیز را واسطه نساخت «و نفخت فیه من روحی» چون روح مجرد
به قالب خاکی در آمد خانهای دید ظلمانی پر وحشت مبنی بر چهار اصل متضادّ
بیبقا، دل بر آن ننهاد، پس نفسامّاره را دید چون ثعبانی هفت سر حرص و
شهوت و حسد و غضب و بخل و حقد و کبر دهان گشوده تا او را فرو برد.
روح
نازنین که چندین هزار قرن در جوار رب العالمین به صد هزار ناز پرورش یافته
بود و قدر آن را نشناخته متوحش گشته قدر انس را فهمید و ذوق نعمت وصال را
دریافت آتش مفارقت در جانش مشتعل شد خواست بر گردد مجالش ندادند «ادخل
طوعاً أو کرهاً» دل شکسته شد گفتند:
ما از تو شکست دلی میخواهیم، قبض بر او مستولی شد آهن کشید، گفتند:
برای
همینت فرستادیم، دود او بدماغ آن راه یافته عطسه بر آدم افتاد حرکت در او
پیدا شد، دیده گشود که فضای عالم و روشنائی آفتاب دید گفت: «الحمداللّه»
خطاب «یرحمک ربک» رسیداز ذوق سماع آن فی الجمله سکوتی در روح پیدا شد و
لیکن هروقت متذکر ایام قرب وانس ووسعت عالم ارواح شدی خواستی قالب بشکند و
او را مانند طفلان که مشغول میکنند او را به معلمی ملائکه و سجود ایشان و
آسمان گردانیدن و بهشت دیدن مشغول کردند تا وحشت او کم شود فائده نبخشید از
جنس او حواء را خلق کردند «لیسکن إلیها» آن را مظهر جمال دید به شاهد بازی
مشغول شد.
ثعبان شهوت به حرکت درآمد و به سبب آن سایر قوای حیوانیه حرکت کردند و حجب
میان عالم روح و انس پیدا شد و انس نقصان پذیرفت و ابلیس به طمع فریفتن
افتاد او را بفریفت چون فریفته شد بعد از آن دریافت کرده از سر عجز وزاری
درآمد:
که خداوندا ما همه عاجزیم و قادر توئی.
ما همه فانییم و باقی توئی.
بیکسیم و کس همه توئی.
آن را که تو برداشتی میفکن و آن را که تو عزیز کردی خوار مکن، به شادی پرورده خود را غمخوار مکن، چون تو ما را برگرفتی بر مینداز.
این
تخم تو کشتهای این گل تو سرشتهای چون زاری آدم از حد بگذشت خطاب «مضی ما
مضی و استأنف الود بیننا» رسیده پس از آن ندای بهجت فزای «فتاب علیه ربه»
غلغله در ملک و ملکوت انداخت.
یکی از اکابر گوید به نیت حج به بازار بغداد شدم جوانی زیبا صورت را دیدم
قصب معلم بر سر و حله کتان در بر و کفشی زر فشان در پا به رسم نازکان هر چه
تمامتر میخرامید و سیبی در دست داشت و میبوئید:
گوئی که میچکید ز
گلبرگ عارضشبر خاک قطرههای گلاب عقیق فام روزی که قافله روان شد من نیز
رفتم در منزل دیگر جوان را دیدم نعلینی در پا کرده و دستار مصر در سر، گلاب
بر خود میفشاند، بر مثال کسی که به گلزار رود و میخرامید، اندیشه کردم
که در طور این جوان سری است یا معشوقی است که به راه عشقش میبرند یا عاشقی
است که از منزلگاه نیاز به خلوت نازش میرسانند، از وی سئوال کردم این
جوان کجا میروی؟
گفت: به خانه، گفتم کدام خانه؟
گفت خانه پر بهانه که خلقی را آواره کرده است.
من
نیز میروم که ببینم سرگشتگان به کجا میروند و که را خواهند دید و از این
خرمن چه خوشه خواهند چید، گفتم این چه استعداد راه است که تو داری مگر از
صعوبت بادیه خبر نداری؟
گفت: دوست آوارگی ما خواهد رفتن حج بهانه افتاده است.
گفتم: ای جوان برگرد، گفت:
من نه به اختیار خود میروم از قفای اوآن دو کمند عنبرین میبردم کشان کشان که این فلان معذور دار که چنین آوردهاند.
گفتم:
این سیب را چرا میبوئی؟ گفت تا مرا از هر سموم این بادیه بلا أنگیز نگاه
دارد که با شمیم برگ گل خو کردهام و در حریم آغوش دلبران خفتهام و از
نسیم اقبال محبوبان شکفتهام، گفتم بیا تا با هم مرافقت نمائیم.
گفت: لا و اللّه تو برقع پوشی و من جرعه نوش تو پیر مناجاتی و من پیر رند خرابات دوش در خمار بودم و اکنون در خمار دوشینم.
آن
جوان را همانجا گذاشته گذشتم دیگر او را ندیدم تا آنکه روزی به وقت افراط
گرما جوان را دیدم در تحت میزاب خفته و زار و نزار و رنجور و ضعیف نه در سر
قصب معلم و نه در پا کفش زرفشان، همان سیب داشت و میبوئید خواستم از او
بگذرم گفت ای فلان مرا میشناسی؟
گفتم آری از تبدیل حالت بگوی.
گفت داد و فریاد در این راه به معشوقی میآورند و به عاشقی مبتلا میسازند.
گفتم
این همان سیب است گفت آه آه از این سیب پر آسیب ای فلان دیدی که با ما چه
کردند و چون ما را لگدکوب قهر انداختند اول گفت: معشوقی غم مخور چون به
بادیه امتحان در آوردند گفتند:
تو عاشقی و چون به عرفات رسیدم گفتند: تو طفلی چون به خانه رسیدم گفتند:
تو
در این حرم محرم نئی هر چند در زدم و فریاد بر آوردم که أیها المطلوب جواب
شنیدم که ارجع یا خائب، سوختم و سوختم و شناختم که در این ترانه غیر او
نه، ای فلان امروز زار و نزارم و از نازکی بیزارم نمیدانم طالبم یا مطلوب
محبم یا محبوب محتاجم یا غیر محتاج و از این تفکر و اندوه سوختم نه بیمارم
اما بیمار این تفکر دارم.
آن شخص گفت: دلم به زاری آن جوان سوخت.
گفتم بیا تا ترا پیش اصحاب برم و از این حیرت برهانم گفت: مرا رها کن که در این حیرت سری دارم و در این تفکر ذوقی و از او درگذشتم.
شب
در حوالی مسجد الحرام به وظائف عبادت مشغول شدم صباح که نیت وداع خانه
کردم دیدم از کنار حطیم آن جوان سقیم را مرده بر دوش میبرند از آن حالت از یکی از محرمان سئوال کردم گفت:
عاشقان کشتگان معشوقندبر نیاید ز کشتگان آواز
احادیث فراوانی از پیامبر وجود دارد که از تکفیر کسی که شهادتین گفتهاست، نهی فرمودهاند، چهرسد به کسی که به انجام دستورات دینی متعهد است. به نمونهای از این احادیث توجه کنید:
-«بُنیَ الإسلامُ علی خِصالٍ: شَهادةُ أنْ لا اله الّا اللّهُ و أنَّ محمّداً رسولُ اللّهِ و الإقرارُ بما جاءَ مِنْ عِندِاللّهِ و الجهاد ماض مُنْذُ بعثَ رُسُلَه إلی آخرِ عِصابةٍ تکونُمن المسلمین ... فلا تکفروهم بذنب و لاتشهدوا علیهم بشرک»
-ابو داود از نافع و او از ابن عمر نقل میکند که پیامبر صلَّی اللَّه علیه و آله و سلَّم فرمود:
«أیّما رجلٍ مُسلمٍ أکفر رجلًا مسلماً فان کان کافراً، والّا کان هو الکافر».
«هر گاه مسلمانی، مسلمان دیگری را تکفیر کند اگر او واقعاً کافر باشد که هیچ، وگرنه خود او کافر است».
- مسلم به نقل از نافع و او از ابن عمر روایت کرده است که پیامبر صلَّی اللَّه علیه و آله و سلَّم فرمود:
«اذا کفّر الرجل اخاه، فقدباء بها احدهما».
«هرگاه مسلمانی برادر دینیاش را تکفیر کند، گناه این نسبت را یکی از آن دو به دوش کشیده است».
-مسلم از عبداللّه بن دینار و او از ابن عمر روایت کرده است که پیامبرصلَّی اللَّه علیه و آله و سلَّم فرمود:
ایّما امرءٍ قال لاخیه یا کافر، فقد باء بها احدهما، ان کان کما قال، و الّا رجعت علیه».
«اگر کسی به برادر دینیاش «کافر» خطاب کند، گناه این نسبت را یکی از آن دو به دوش میکشد، اگر راستگو باشد که هیچ، و الّا به خود او برمیگردد».
-بخاری در کتاب خود، در باب «گناهان، بازمانده دوران جاهلیتاند وهیچکس با
انجام آنها کافر نمیشود، مگر با شرک ورزیدن» از پیامبر صلَّی اللَّه علیه و
آله و سلَّم روایت میکند که خطاب به فردی فرمود:
«در تو آثار جاهلیت هست» و خداوند میفرماید:
(إنَّ اللّهَ لا یَغْفِرُ أَنْ یُشْرَکَ بِهِ وَ یَغْفِرُ ما دُونَ ذلِکَ لِمَنْ یَشاء).
«خداوند (هرگز) شرک را نمیبخشد و پایینتر از آن را برای هر کس بخواهد (و شایسته بداند) میبخشد».
-ترمذی در کتاب سنن خود، به نقل از نائب ابن ضحاک روایت میکندکه پیامبرصلَّی اللَّه علیه و آله و سلَّم فرمود:
«لیس علی العبد نذر فیما لایملک، و لاعن المؤمن کقاتله و من قذف مؤمناً بکفر، فهو کقاتله».
«هیچکس نمیتواند در مورد اموال دیگران نذر کند و لعن کننده مؤمن مانند قاتل اوست. و هر کس به مؤمنی نسبت کفر دهد، مانند آن است که او را کشته است».
-ابو داود از اسامة ابن زید نقل میکند:
«پیامبرصلَّی اللَّه علیه و آله و
سلَّم ما را به جنگی در منطقه حرقات فرستاد. ما در پیشاپیش لشکر بودیم.
وقتی دشمن شکست خورد و در حال فرار بود، یک نفر ازآنها را دستگیر کردیم. او
در این موقعیت لا اله الّا اللّه گفت. او را آنقدر زدیم تا جان سپرد. وقتی
ماجرا را برای رسول خداصلَّی اللَّه علیه و آله و سلَّم گفتیم، حضرت
فرمود: شما در روز قیامت با لا اله الّا اللّه چه خواهید کرد؟ گفتم: یا
رسول اللّه! او از ترس شمشیر و کشته شدن، لااله الّا اللّه گفت. حضرت فرمود:
آیا تو از ذهن او باخبری و فهمیدی که او از ترس، کلمه توحید بر زبان آورد؟
در
روز قیامت در مقابل «لا اله الّا اللّه» چه خواهی کرد؟ اسامه گفت: پیامبر
صلَّی اللَّه علیه و آله و سلَّم همیشه این جمله را تکرار میکردند تا آنجا
که من آرزو میکردم ایکاش من مسلمان نشده بودم مگر همان روز».
منبع:
از امام حسین علیه السلام نقل شده که فرمود: هر کس بر گورها آید و بگوید:
اللهم رب هذه الارواح الفانیة، و الاجساد البالیة، و العظام النخره التی
خرجت من الدنیا و هی بک مومنة ادخل علیهم روحا منک و سلاما منی.
خدا به شمار همه خلایق از آدم تا قیام قیامت حسنات برای او می نویسد