و از آنچه سزاوار است بعمل آوردن آن در وقت خواب کردن سرمه در چشم کشیدن است، به تحقیق که روایت شده است که حضرت رسالت (صلی الله علیه و آله) هر گاه که اراده در آمدن به جامه خواب می نموده اند سرمه در چشم مبارک می کشیده اند.
و روایت شده است از امام بحق ناطق امام جعفر صادق (علیه السلام) که آنحضرت فرموده اند: من اصابه ضعف فی بصره فلیکتحل سبع مراود عند منامه من الاثمد اربعة فی الیمنی و ثلاثة فی الیسری.
خلاصه کلام بلاغت انتظام امام (علیه السلام) آنکه: هر کس را ضعفی در چشم بهم رسد باید که در وقت خواب کردن هفت میل سرمه به چشم خود کشد، چهار در چشم راست و سه در چشم چپ.
و هم از آنحضرت روایت شده است که فرموده اند: الکحل عند النوم امان من الماء الذی ینزل فی العین؛ یعنی: سرمه در چشم کشیدن در وقت خواب کردن سبب امان است از آبی که در چشم نازل می شود.
و روایت شده است که در وقت سرمه کشیدن این دعا باید خواند:
اللهم انی اسألک بحق محمد و آل محمد، ان تصلی علی محمد و آل محمد و ان تجعل النور فی بصری و البصیرة فی دینی و الیقین فی قلبی و الاخلاص فی عملی و السلامة فی نفسی و السعة فی رزقی و الشکر لک ابدا ما ابقیتنی.
منبع:
بدان که نفس آدمی را دو صفت ذاتی است و باقی صفات ذمیمه از این دو اصل تولد
میکنند و آن هوا و غضب است و آن دو خاصیت عناصر است که تا در نفس است هوا
میل بسفل است و این از خاصیت آب و خاک است و غضب را میل بعلوو ترفع است و
آن اثر هوا و آتش است و خمیر مایه دوزخ این دو صفت است و این دو صفت
بالضرورة در نفس باید باشد تا به هوا جلب منافع کند و به غضب دفع مضار.
اما
باید این دو را به حد اعتدال نگاهداشت و هر یک را به فرمان شرع باید
استعمال کرد و باید نگذاشت غالب شوند زیرا که آن صفت بهائم و سباع است.
اگر
هوا از حد اعتدال تجاوز کند شره حرص و امل و شهوت و خست و دنائت و بخل و
خیانت پدید آید و حد اعتدال هوا آن است که جلب منافع به قدر حاجت کند در
وقت احتیاج.
پس اگر میل به زائد از قدر حاجت کند حرص پیدا شود و اگر
پیشنهاد عمر کند امل ظاهر میشود و اگر میل به چیز رکیک کند دنائت و خست هم
رسد و اگر میل به چیز لذیذ کند شهوت پدید آید و اگر بنگاه داشتن در آورد
بخل بهم رسد و هکذا، و اگر صفت هوا مغلوب گردد غضب پیدا شود و دنائت حاصل
شود و اگر غضب از حد اعتدال تجاوز کند بدخوئی و تکبر و عداوت وحدت و تندی و
بی ثباتی و عجب و غرور و امثال آن حاصل شود.
و بعضی صفات ذمیمه از
ترکیب این دو صفت حاصل شود و اگر غضب مغلوب هوا بشود بیحمیتی و بیغیرتی و
کسالت و عجز و ذلت و نحو اینها پدید آید و چون این صفات بر نفس غالب شوند
طبع نفس مایل به فسق و فجور و نهب و فساد و غارت شوند و چون ملائکه به نظر
ملکی در قالب آدم نگریستند و ماده اصل ایشان را دیدند گفتند: «أتجعل فیها
من یفسد فیها و یسفک الدماء» و ندانستند.
که چون اکسیر شریعت بر این صفات طرح کنند همه صفات حمیده پدید آید لهذا فرمود «إنی أعلم ما لا تعلمون».
کیمیاگری
شرع نه آن است که این صفات را به کلی محو کند چه آن نقصان است برخی از
فلاسفه اینجا به غلط افتادند خواستند محو کنند نشد، نقصان پذیرفت و آن باعث
نقص مرتبه انسانیت شد.
خاصیت کیمیاگری شرع آن است که این دو صفت چون
اسب رام کند که هر جا خواهد براند و چون به تصرف اکسیر شرع این دو صفت به
اعتدال رسیدند که در خود این صفات تصرفی ننمایند إلا به شرع در نفس صفات
حمیده پدید آید و از مقام أمارگی به مقام مطمئنگی رسد، روح شریف قطع منازل
علوی و سفلی نموده به معارج اعلی علیین قدم نهد ومستحق خطاب «ارجعی الی
ربک» گردد.
و بالجمله نفس را در پرواز به عالم اعلی به دو شهپر هوا و
غضب احتیاج است و لیکن باید نفس مطمئنه شود و روی این دو صفت را بعلو کند
تا مطلوب حاصل شود، چون هوا رو به عالم علو نهد همه عشق و محبت گردد، و چون
غضب قصد علو کند همه غیرت و عزم و همت شود و نفس به عشق و محبت روی به
حضرت حق کند و به غضب در هیچ مقام توقف نکند و به هیچ چیز سر فرود نیاورد و
پیش از این در عالم ارواح این دو آلت را نداشت، چون ملائکه به مقام خویش
راضی بود و به مشاهده شمع جمال قانع «و ما منا إلا له مقام معلوم» و جبرئیل
میگفت «لو دنوت أنملة لا حترقت» و چون پدر روح به ما در عناصر جفت شد دو
فرزند هوا و غضب که اول جهول و دوم ظلوم است پدید آمدند قابل تجاوز از مقام
خود و به یاری این دو سرکش ظلوم وجهول صاحب غیرت و همت و محبت خود را
پروانه صفت بر شمع احدیت زدند و باک از احتراق نکردند.
چون تسویه قالب آدم بسر حد کمال رسید جناب مقدّس باری عزّ و جلّ چنانچه در
تخمیر طینت او دیگران را مجال تصرف نداد که «خمرت طینة آدم بیدی» در تعلق
روح به قالب نیز هیچ چیز را واسطه نساخت «و نفخت فیه من روحی» چون روح مجرد
به قالب خاکی در آمد خانهای دید ظلمانی پر وحشت مبنی بر چهار اصل متضادّ
بیبقا، دل بر آن ننهاد، پس نفسامّاره را دید چون ثعبانی هفت سر حرص و
شهوت و حسد و غضب و بخل و حقد و کبر دهان گشوده تا او را فرو برد.
روح
نازنین که چندین هزار قرن در جوار رب العالمین به صد هزار ناز پرورش یافته
بود و قدر آن را نشناخته متوحش گشته قدر انس را فهمید و ذوق نعمت وصال را
دریافت آتش مفارقت در جانش مشتعل شد خواست بر گردد مجالش ندادند «ادخل
طوعاً أو کرهاً» دل شکسته شد گفتند:
ما از تو شکست دلی میخواهیم، قبض بر او مستولی شد آهن کشید، گفتند:
برای
همینت فرستادیم، دود او بدماغ آن راه یافته عطسه بر آدم افتاد حرکت در او
پیدا شد، دیده گشود که فضای عالم و روشنائی آفتاب دید گفت: «الحمداللّه»
خطاب «یرحمک ربک» رسیداز ذوق سماع آن فی الجمله سکوتی در روح پیدا شد و
لیکن هروقت متذکر ایام قرب وانس ووسعت عالم ارواح شدی خواستی قالب بشکند و
او را مانند طفلان که مشغول میکنند او را به معلمی ملائکه و سجود ایشان و
آسمان گردانیدن و بهشت دیدن مشغول کردند تا وحشت او کم شود فائده نبخشید از
جنس او حواء را خلق کردند «لیسکن إلیها» آن را مظهر جمال دید به شاهد بازی
مشغول شد.
ثعبان شهوت به حرکت درآمد و به سبب آن سایر قوای حیوانیه حرکت کردند و حجب
میان عالم روح و انس پیدا شد و انس نقصان پذیرفت و ابلیس به طمع فریفتن
افتاد او را بفریفت چون فریفته شد بعد از آن دریافت کرده از سر عجز وزاری
درآمد:
که خداوندا ما همه عاجزیم و قادر توئی.
ما همه فانییم و باقی توئی.
بیکسیم و کس همه توئی.
آن را که تو برداشتی میفکن و آن را که تو عزیز کردی خوار مکن، به شادی پرورده خود را غمخوار مکن، چون تو ما را برگرفتی بر مینداز.
این
تخم تو کشتهای این گل تو سرشتهای چون زاری آدم از حد بگذشت خطاب «مضی ما
مضی و استأنف الود بیننا» رسیده پس از آن ندای بهجت فزای «فتاب علیه ربه»
غلغله در ملک و ملکوت انداخت.
یکی از اکابر گوید به نیت حج به بازار بغداد شدم جوانی زیبا صورت را دیدم
قصب معلم بر سر و حله کتان در بر و کفشی زر فشان در پا به رسم نازکان هر چه
تمامتر میخرامید و سیبی در دست داشت و میبوئید:
گوئی که میچکید ز
گلبرگ عارضشبر خاک قطرههای گلاب عقیق فام روزی که قافله روان شد من نیز
رفتم در منزل دیگر جوان را دیدم نعلینی در پا کرده و دستار مصر در سر، گلاب
بر خود میفشاند، بر مثال کسی که به گلزار رود و میخرامید، اندیشه کردم
که در طور این جوان سری است یا معشوقی است که به راه عشقش میبرند یا عاشقی
است که از منزلگاه نیاز به خلوت نازش میرسانند، از وی سئوال کردم این
جوان کجا میروی؟
گفت: به خانه، گفتم کدام خانه؟
گفت خانه پر بهانه که خلقی را آواره کرده است.
من
نیز میروم که ببینم سرگشتگان به کجا میروند و که را خواهند دید و از این
خرمن چه خوشه خواهند چید، گفتم این چه استعداد راه است که تو داری مگر از
صعوبت بادیه خبر نداری؟
گفت: دوست آوارگی ما خواهد رفتن حج بهانه افتاده است.
گفتم: ای جوان برگرد، گفت:
من نه به اختیار خود میروم از قفای اوآن دو کمند عنبرین میبردم کشان کشان که این فلان معذور دار که چنین آوردهاند.
گفتم:
این سیب را چرا میبوئی؟ گفت تا مرا از هر سموم این بادیه بلا أنگیز نگاه
دارد که با شمیم برگ گل خو کردهام و در حریم آغوش دلبران خفتهام و از
نسیم اقبال محبوبان شکفتهام، گفتم بیا تا با هم مرافقت نمائیم.
گفت: لا و اللّه تو برقع پوشی و من جرعه نوش تو پیر مناجاتی و من پیر رند خرابات دوش در خمار بودم و اکنون در خمار دوشینم.
آن
جوان را همانجا گذاشته گذشتم دیگر او را ندیدم تا آنکه روزی به وقت افراط
گرما جوان را دیدم در تحت میزاب خفته و زار و نزار و رنجور و ضعیف نه در سر
قصب معلم و نه در پا کفش زرفشان، همان سیب داشت و میبوئید خواستم از او
بگذرم گفت ای فلان مرا میشناسی؟
گفتم آری از تبدیل حالت بگوی.
گفت داد و فریاد در این راه به معشوقی میآورند و به عاشقی مبتلا میسازند.
گفتم
این همان سیب است گفت آه آه از این سیب پر آسیب ای فلان دیدی که با ما چه
کردند و چون ما را لگدکوب قهر انداختند اول گفت: معشوقی غم مخور چون به
بادیه امتحان در آوردند گفتند:
تو عاشقی و چون به عرفات رسیدم گفتند: تو طفلی چون به خانه رسیدم گفتند:
تو
در این حرم محرم نئی هر چند در زدم و فریاد بر آوردم که أیها المطلوب جواب
شنیدم که ارجع یا خائب، سوختم و سوختم و شناختم که در این ترانه غیر او
نه، ای فلان امروز زار و نزارم و از نازکی بیزارم نمیدانم طالبم یا مطلوب
محبم یا محبوب محتاجم یا غیر محتاج و از این تفکر و اندوه سوختم نه بیمارم
اما بیمار این تفکر دارم.
آن شخص گفت: دلم به زاری آن جوان سوخت.
گفتم بیا تا ترا پیش اصحاب برم و از این حیرت برهانم گفت: مرا رها کن که در این حیرت سری دارم و در این تفکر ذوقی و از او درگذشتم.
شب
در حوالی مسجد الحرام به وظائف عبادت مشغول شدم صباح که نیت وداع خانه
کردم دیدم از کنار حطیم آن جوان سقیم را مرده بر دوش میبرند از آن حالت از یکی از محرمان سئوال کردم گفت:
عاشقان کشتگان معشوقندبر نیاید ز کشتگان آواز